شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

هفده ماهه شدى نازنينم

خانوم كوچولوى من،نازگل دختر من،قربون اون همه نازو ادات،همه بازيگوشيهات كه وقتى ميشينى كه وقتى بلند ميشى محكمو شمرده و بلند ميگى على،على نگهدارت باشه مادر،كه تا خوراكى تو دست مامانت ببينى داد ميزنى نخاااااام،كه كتاب داستاناتو مياريو به زبون فضايى شروع ميكنى به خوندنشون،كه تا مامانى ميره تو آشپزخونه ميدويو مياى و اول ميشينى رو سطل شكر و بعدش شروع ميكنى به خالى كردن كابينتها،من كه هيچوقت خسته نميشم از جمع كردنشون،از بازيگوشييهات،از بغل كردنت،از بوى عطر تنت،بوى بهشتى اون دهنت،تو برام حرف بزن تا تنفس كنم نفستو چشمامو ببندمو مجسم كنم بهشتمو،تو هم بگى مامايى باس(مامانى باز كن)منم تا چشمامو باز كنم بلند بگى دايى(دالى)بدويى و برى زير صندلى ها قايم شيو...
30 دی 1391

فاصله

چشماى سياهو نازت با اون نگاه نافذت،يادآور وجود گرم آريايته عسلم، دختر نازم نميدونم من باعث اين همه دوستيم يا تو دليل اين مهربونيها،فردا كه بزرگ شى ميگى مامان ممنونم به خاطر دوستاى خوبم يا من ممنون باشم ازت كه شدى دليل آشنايى من، تو مهمونى تو خونمون شدى هم بازى با بچه ها و شدم هم صحبت ماماناشون ،چقدر شخصيت متفاوت!چقدر شيطنت هاى زيبا!چقدر فرق و چه عجيب تر طرز نگاهاتون !يه كوچولوى جدى يكى خنده رو و مهربون،يكى عاشق شيطنتو بازى،اون يكى غرق تمايشاى ديگرون،يكى عاشق غذا و دو سه نفرى از غذاها گريزون،دو قدم فاصله باشه بينمون يا فاصله ساعت هاااا باشه بينمون،بوى عطر آريايى خوب ميرسه به مشاممون،چجورى بمونه تو خاطرشون؟نكنه بشيم جز خاك خاطره هاشون؟نه معلومه...
28 دی 1391

يا على اصغر

دوست دارم صفحه هاى خاطرات دخترم پرشه از شادى ،پر حس زندگى،دور شن از نوشته هام غم و اندوه و برن گم شن لا به لاى سنگا و دفن شن تو عمق خاك سرد،نميدونم سنگينيه ماه صفره رو دوشم يا هرچى كه هست خم كرده شونه هامو،خون كرده دلمو،اشكمو روون كرده،طفلى دختر كوچولوم همش مياد مامانشو بوس ميكنه،پشت صندلى قايم ميشه ميپره بيرون و دالى ميكنه،تو خونه زهرا بدو بدو دنبال طاها ميكنه،ميره تو استخر توپو داد ميزنه توب باسيه،ميخواد ببينه لبخند مامانشو ،تو هم فهميدى يك هفتست خنده هام از ته دل نيست؟به خدا تقصيره من نيست،من مادرمو خبر دارم از دل خاله الناز،طفلى دوماهه مادر شده يه هفتست تو بيمارستان بالاى سر مانى كوچولو زار ميزنه،با چشماش ميبينه دستاى كوچولوشو سوزن سوزن ك...
13 دی 1391

يلدات بهارى باشه مادر

كوچولوى من،بهار يلداى من،نازنين دخترم،تو دومين شب يلدات چقدر بد كم آوردم،به توصيه دكترت دارم شيرتو كم ميكنم،ولى غذا خوردنت افتضاح تر شد،منم كم اوردم دستاتو محكم گرفتم،نميدونم شايد اشكام نذاشت اشكاتو ببينم،چه تلاشى كردم واسه خوروندن غذا بهتو چه تلاشى كردى واسه تف كردن غذا و نخوردنش،همه روزا رو به رو خودم نميارم حال خرابو استرسمو همش باهات بازى ميكنم،هوا خوب باشه بيرون ميبرمت،آرامشتو بهم نميزنم،عزيزم پس كى؟چرا نميذارى از مادر بودنم لذت ببرم؟تا كى؟فرشته من چرا؟حالا كه شونزده ماهه شدى تو كه انقدر خانوم شدى،خيلى قشنگ حرفامو ميفهمى،پس چرا اين مدلى اذيتم ميكنى؟نازنينم زندگيم ،روحم يلدايى شده خيلى وقته تاريك شده،ميدونى خورشيد وجودمى؟تو كه طلوع ميكنى...
1 دی 1391
1