هفده ماهه شدى نازنينم
خانوم كوچولوى من،نازگل دختر من،قربون اون همه نازو ادات،همه بازيگوشيهات كه وقتى ميشينى كه وقتى بلند ميشى محكمو شمرده و بلند ميگى على،على نگهدارت باشه مادر،كه تا خوراكى تو دست مامانت ببينى داد ميزنى نخاااااام،كه كتاب داستاناتو مياريو به زبون فضايى شروع ميكنى به خوندنشون،كه تا مامانى ميره تو آشپزخونه ميدويو مياى و اول ميشينى رو سطل شكر و بعدش شروع ميكنى به خالى كردن كابينتها،من كه هيچوقت خسته نميشم از جمع كردنشون،از بازيگوشييهات،از بغل كردنت،از بوى عطر تنت،بوى بهشتى اون دهنت،تو برام حرف بزن تا تنفس كنم نفستو چشمامو ببندمو مجسم كنم بهشتمو،تو هم بگى مامايى باس(مامانى باز كن)منم تا چشمامو باز كنم بلند بگى دايى(دالى)بدويى و برى زير صندلى ها قايم شيو...
نویسنده :
مامان سمانه
17:53